در آن نفس که بميرم
از
شفیق مرید
در آن نفس که بميرم در آرزوی تو باشم
بدان اميد دهم جان که خاک کوی تو باشم
می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم
به صبح روز قيامت که سر ز خاک برآرم
به گفتگوی تو خيزم، به جستجوی تو باشم
در آن نفس که بميرم در آرزوی تو باشم
بدان اميد دهم جان که خاک کوی تو باشم