آفاق جا ندارد همت کجا
از
احمد ولی
آفاق جا ندارد همت کجا نشیند
سنگ از نگین براید تا نام ما نشیند
جایی که خاک باشد پست و بلند هستی
تا چند سایه بالد یا نقش پا نشیند
تاب و تب نفس ها از یک دیگر جدا نیست
در خانه ی ماییم راحت چرا نشیند
همصحبتان این بزم از دیده رفتگان اند
عبرت خوش است از این ها رو بر قفا نشیند
فرصت نمی پسندد جا گرم کردن از ما
آئننه پر فشانده است تمثال تا نشیند
زین ما ومن که داریم آفاق در خروش است
ای کاش سرمه گردیم تا این صدا نشیند
راه نفس دو دم بیش فرصت نمی کند گل
تا کی قفای شبنم صبح از حیا نشیند
زین وحشتی که ما را چون بو ز گل بر آورد
مشک که جای ما هم مشک به جا نشیند
بگذار تا دمی چند بر گرد خویش گردیم
عالم به دل نشسته است دل در کجا نشیند
در کارگاه دولت شور حشم شگون است
یکسر خروش جغد است هر جا هما نشیند
از مرگ نیست باکم اما ز بی نصیبی
ترسم ز دامن او گردم جدا نشیند
ای شور شوق بردار از جا غبار ما را
پامال یاس تا چند این بی عصا نشیند
سرمایه پر فشانی است اظهار بی نشانی است
از رنگ و بو چه مقدار گل بر هوا نشیند
بیدل به حکم تقدیر فرمانبر اطاعت
استاده این چون شمع تا سر ز پا نشیند