مسافر آمدم از شهر
از
احمد ولی
مسافر آمدم از شهر زابل
کنون عاشق شدم در شهر زابل
اگر رستم شوم تابت ندارم
خدا جانم دیگر چاره ندارم
پریشانم پریشانم پریشانم
به روی ارغوان خندیده رفتی
گل از دست بهاران چیده رفتی
تو رفتی دامن شب تیره تر شد
چراغ ماه را دزدیده رفتی
پریشانم پریشانم پریشانم