معرفت نیست در این
از
استاد ترانه ساز
معرفت نیست در این معرفت آموختگان
ای خوشا دولت دیدار دل افروختگان
دلم از صحبت این چرب زبانان بگرفت
بعد ازین دست من و دامن لب دوختگان
عاقبت بر سر بازار فریبم بفروخت
ناجوانمردی این عاقبت اندوختگان
شرمشان باد ز هنگامه رسوایی خویش
این متاع شرف از وسوسه بفروختگان
یار دیرینه چنان خاطرم از کینه بسوخت
که بنالید به حالم دل کین توختگان
خوش بخندید رفیقان که در این صبح مراد
کهنه شد قصه ما تا به سحر سوختگان