بی يقيني داشت عمری
از
استاد سرآهنگ
بی يقيني داشت عمری درگمان بیدلم
عشق کرد امروز آگاه از نشان بیدلم
بعد از این تا زندهام از بندگان بیدلم
سجده فرسای حضور آستان بیدلم
عرش اگر باشم زمین آسمان بیدلم
سرسری نتوان گذشت از نظم حیرت زای من
بی تامل نیست ممکن فکر معنیهای من
دقتی میخوان افسون بر لب گویای من
گوهر آراییست وقف موجهی دریای من
سکته بسیار است در حرف زبان بیدلم
گر دکان صبح واکردم تپش شد بینقاب
ور قماش بوی گل گشتم هوایم برد تاب
قید دل بستهست بر دوشم دو عالم اضطراب
چون نفس آگه نیم از سود و سودای حساب
اینقدر دانم که جنس کاروان بیدلم
لفظ حیرت نقشم از مضمون غمازم مپرس
همچو تار ساز از تحقیق آوازم مپرس
بر تو رمزی میسرایم، بشنو و بازم مپرس
بال معذورم ز شوخیهای پروازم مپرس
بیدلی در پرده دارم ترجمان بیدلم