او خدا جان دلم تنگ
از
استاد سرآهنگ
اگر آهی کشم ، صحرا بسوزم
جهان را ، جمله سر تا پا ، بسوزم
بسوزم عالَمَت ، کارم نَسازی
چه فرمایی ، بسازم یا بسوزم
او خدا جان دلم تنگ است
دلم یارم از سنگ است
به کوه یار بنگر یک جهان دل
فتاده از زمین تا آسمان دل
سرت گردم به این کم التفاطی
چرا بسیار میخواهد تو را دل
او خدا جان دلم تنگ است
دلم یارم از سنگ است
نگارا کاسه چشمم سر آید
میان هر دو دیده جای پایت
از آن ترسم که غافل پا بمانی
نشیند خار مژگانم به پایت
او خدا جان دلم تنگ است
دلم یارم از سنگ است
دهانت قند و شکر میفروشد
لبانت لعل و جوهر میفروشد
به دوکانداری چشمت بنازم
که تیغ و تیر و خنجر میفروشد
او خدا جان دلم تنگ است
دلم یارم از سنگ است
سر سرگشته ام سامان ندارد
دل خون گشته ام درمان ندارد
به کافر مذهبی دل بسته دیرم
که در هر مذهبی ایمان ندارد
او خدا جان دلم تنگ است
دلم یارم از سنگ است
نه من کفر و نه ایمان می پرستم
محبت هر چه گفت آن می پرستم
غزالان را به یاد چشم مستت
بیابان در بیابان می پرستم
او خدا جان دلم تنگ است
دلم یارم از سنگ است
به گورستان گذر کردم صبایی
شنیدم ناله و افغان و آهی
شنیدم کلهای با خاک میگفت
که این دنیان نمی ارزه به کاهی
او خدا جان دلم تنگ است
دلم یارم از سنگ است