من لالۀ آزادم خود رویـم
از
سحر آفرین
هر لاله ای که بعد من از خاک من دمد
شرحی بود ز سوز دل داغدار من
من لالۀ آزادم، خود رویـم و خود بویم
در دشـــت مکان دارم هم فطرت آهــویم
آبــم نــم باران است فارغ ز لب جویم
تنگست محیط آنجا در باغ نمی رویم
ازخون رگ خویشست گر رنگ برخ دارم
مشاطه نمیخواهــد زیبایی رخسارم
بر ساقــه خود ثابت فارغ ز مدد گارم
نی در طلب یارم نی در غــم اغـــیارم
از سعی کسـی منت بـرخود نپـذیـرم من
قیـد چمن و گلشـــن بر خویش نگیرم من
بر فطرت خود نازم، وارسته ضمیرم من
آزاده برون آیـم، آزاده بمـیرم من