شب جدایی
از
نجیم نوابی
ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جـدایی
چــه کنم که هست اینها گل باغ آشنــــایــی
همهشب نهادهام سر، چو سگان بر آستانت
که رقـیـب در نیـایـد به بهانــهء گدایی
مـژهها و چـشم یارم به نظر چنان نماید
که میـان سنبلستـان چرد آهوی ختایی
در گلستان چشمم زچه رو همیشه باز است
به امیـد آنکه شاید تو به چـشم من درآیــی
سر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گــلشن
که شنیــــدهام ز گلها همه بوی بیوفایی
بهکدام مذهبست این بهکدام ملتاست این
که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چــرایی
به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که برون در چـه کردی که درون خانه آیی
به قـمارخانه رفــتـم، همه پاکـباز دیدم
چو به صـومعه رسیـدم همه زاهد ریایی
در دیـر مـیزدم من، که یـکی ز در در آمد
که: درآ، درآ، عراقی! که تو خاص از آن مـایی