ما را به غمزه کشت و قضا
از
ناشناس
ما را به غمزه کشت و قضا را بهانه ساخت
خود سوی ما ندید و حیا را بهانه ساخت
رفتم به مسجدی که ببینم جمال دوست
دستی به رخ کشید و دعا را بهانه ساخت
دستی بدوش غیر نهاد از سر کرم
ما را چو دید لغزش پا را بهانه ساخت
زاهد نداشت تاب جمال پریرخان
کنجی گرفت و یاد خدا را بهانه ساخت