ترا با غیر میبینم صدایم
از
شادکام
ترا با غیر میبینم صدایم بر نمی آید
دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمی آید
چو دور از شهر این دیوانگی ها بی قراری ها
تو مه به مهری و حرف منت باور نمی آید
نشستم باده خوردم خون گریستم کنجی افتادم
تحمل میرود ام شب غم سر نمی آید