باز روز آمد به پايان شام
از
ساربان
باز روز آمد به پايان شام دلگير است و من
تا سحر سودای آن زلف چو زنجير است و من
ديگران سر مست در آغوش جانان خفته اند
آنکه بيدار است و هر شب مرغ شبگير است و من
گفته بودم زود تر در راه عشقت جان دهم
بعد از اين تا زنده باشم عذر تأخير است و من
از در شاهان عالم لذتی حاصل نشد
بعد از اين در کنج عزلت خدمت پير است و من
منعم از کويش مکن ناصح که آخر می رسم
يا به جانان يا به جان می دام تقدير است و من